۱۳۸۵ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

غنچه ای که شکوفا نمی شود ، بهار را در خود احتکار کرده است.
وقتی صدایم را بلند می کنم ، کمر سکوتم رگ به رگ می شود.
یه نفر دلشو می بازه ، مربی اش رو از کار برکنار می کنه.
یکی از خوشحالی بال در میاره ، شکارچی شکارش می کنه.
یکی حواسشو جمع می کنه ، می بره جای دیگه پهن می کنه.
حواسم که پرت شد ، شیشه همسایه شکست.
روی زبانم وازلین مالیدم تا زبانی چرب و نرم داشته باشم.
به گلخانه رفتم تا یک بوته ی فراموشی بخرم.
یک کدو تنبل خریدم و آنرا به کلاس تقویتی فرستادم.
برای اینکه سر بسته حرف بزنم ، سرم را دستمال بستم.
سبیل گذاشتم تا حرفها را زیر سیبیلی رد کنم.
کفشم را در نمی آورم چون می ترسم کسی پا تو کفشم کند.
کفشم را می تکانم تا ریگی به کفشم نباشد.
برای اینکه از انسانیت بویی برده باشم انسانها را بو می کنم.
از مرحله پرت شدم پایم شکست

کاریکلماتورها از مهدی ساعی

شیندخت

هیچ نظری موجود نیست: